کوثرجانکوثرجان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

❤پرنسس کوثر❤

ریحانه

بهم میگه: سریع باش، یا زود باش، وقت نداریم هاااااااااااااااااا!!!! **** میگه بریم خونه مهران، یه اَحظه (لحظه) کارش دارم!!! **** آقای پدر در برخی موقعیت ها، که حس روایت خوانیشان به دلیلی گل میکند، می فرمایند: شما ریحانه ای و ... در گیرودار خانه تکانی نفس گیر امسال (همراه با دختری که اجازه نمیدهد هیـــــــــــــــــچ کاری رو به تنهایی انجام بدهی ) تقریبا نقش ناظر رو داشتن، لذا اینجانب به ایشان بازآموزی نمودیم، که : شما ریحانه هستید، نه ما (این تذکر ظهر یک روز و فقط یک بار صورت گرفت) شب، کوثر خطاب به آقای پدر: ریحانه، سلـــــــــــام، ریحانه خوبی؟ ریحانه ... طفلی آقای پدر تا چند دقیقه گیج میزدند **** اخیرا در برخ...
26 اسفند 1393

مسافر سیاره بوها!!

این روزها به "بوها" بسیار حساس شده، تا شروع میکنم به آشپزی میگه: بوی پیاز میااااااااد!! یا تا وارد جایی میشیم، عطری، اسپری، یا ادکلنی امتحان کنیم، یا در هر موقعیتی که بوی محیط تغییر کنه، فوری میگه: چه بویی میاد؟؟ *** سوار تاکسی شدیم، آفای راننده کمی کم مو بود،  میگه: آقای راننده مو نداره!! سعی نمودیم با متانت بگوییم، چرا دارن و تدابیر حواس پرت کنی را به کار بگیریم، تاکید میکنه، نه ببین موهاش کمه، اون جلو هم نداره من: البته آقای راننده با ترافیک دم عید بیشتر درگیر بود تا مکالمات داخل ماشین *** این روزها با بهانه دیدن "علی کوچولوی خانه سبز" شام میخوریم- گرچه روز به روز از جذابیتش کاسته میشه - ظهر ...
23 اسفند 1393

ویووووووووووووس:(((

یادت هست که با رویت نشانه های ویروس در مادرمان، ما در دومرحله ویروس میگیریم؟؟؟ لذا طبق معمول در چنین موقعیتی، خودمان را لوس می نماییم ، به محض افقی شدن مادرمان، به سریعترین و البته گاهی غافلگیرانه ترین روش ممکن، رویش فرود میایم، می بوسیمش ، برخلاف عادت های گذشته، صورت به صورت مادرمان-والبته نفس به نفسش - می خوابیم، بیدار میشویم، و زندگانی میگذرانیم در مرحله دوم با تب 39درجه ای مادرمان را که هنوز سرپا نشده، نیمه های شب بیدار نموده، تاصبح نگران نگهش میداریم، پس از زمینه سازی های مناسب به دیدار دکتر میرویم، خیلی مودبانه سلام میکنیم، بیمه (دفترچه مان) را به آقای دکتر تحویل میدهیم، زیرمعاینات، خصوصا برای گلو، گرچه اشک چشمانمان را فرا می...
20 اسفند 1393

تشریفات

به مامانجونش زنگ زده میگه: میشه فردا بیاین خونه ما؟   اگه تشریف نمیارین، تشریف بیارین؟؟؟؟ بیارم؟؟؟ بیارهه؟؟؟؟؟ (سختی جمله باعث شده ضمایر قاطی بشه) تا بالاخره: بیاریم میگن باشه، شما تشریف بیارین  میگه نه، شما تشریف بیارین اگه تشریف نمیارین(اوووووووم)تشریف بیار،  دستتو بگیرم بیای؟؟؟؟؟؟؟؟ میگن آره بیا دستمو بگیر    میگه: نمیشه که ، من خونه خودمونم  پ.ن. موقع خداحافظی من گفتم شما دیگه تا دم در تشریف نیارین    و دست مادربزرگم رو موقع ورود باید گرفت               اینآ پیش درآمدهای بحث بالابود ******** یادت...
29 بهمن 1393

چه جالـَب!!

اخیرا یاد گرفته:"به خدا"     میگه: بخدا دیگه سیر شدم!! پ.ن. این لفظ ورد زبونم نیست، ولی انگار قرنی یه بارم که ناخودآگاه گفتم، باید اصل تقلید درموردش پیاده بشه ، حال هی من بگم دعا کنید من عاقبت بخیر بشم، هی شما دعا نکنید ****** ماشین جلویی راهنما زده، میگه: ماشینه چراغ میزنه، چه جالَــب!! ***** قبلترها هر ازگاهی که شیطنت آقای پدر گل میکرد ازش میپرسید: آبجی میخای، یا داداش؟   میگفت : نه چندشب پیش خونه اقوام، یه بچه سه ماهه دیده، اقوام هم که پایه ، : -میخای ببریش خونه؟      آره -داداش میخای؟          &nbs...
26 بهمن 1393

خستگی نوشت!!

پنج شنبه شب حدودای ساعت8-9شب بود که یه هویی (این یه هویی رو با تاکید بخون) ویروس سرماخوردگی برمن نازل شد از اونجا که تجربه ثابت کرده وقتی من ویروس سرماخوردگی میگیرم، کوثرجان ویروس "مامان" میگیره، سعی کردم بسیـــــــــار نامحسوس ازش دوری کنم ولی.. انگار باز موفق نبودم اوایل دیشب که کمی داغ بود به این فکر میکردم که یعنی ممکنه من باز بچه بیارم و این شرایط پراز دلهره رو خودخواسته تجربه کنم، اواخر شب که درجه حرارتش بالاتر رفت و با بروفن هم دوساعتی طول کشید تا کمی خنک بشه، دیگه به فکر هم نرسیدم حدودای 4بود که باز دمای بدنش رفت بالا و ... هی غلت میزد و بهونه میگرفت، بهش میگم چته؟    میگه: نــــــــــمی دونم...
21 بهمن 1393

دلتنگی

خاله اش براش یه شلوار خریده، بهش میگه شلوار مهنانی *** به باباش میگه: کجا میری؟ میگن میخام برم بیرون میگه: زوبی (زود)بیا    (آقای پدر در شرایط قندتوی دل آب شدن): چرا؟؟؟؟؟؟؟ میگه:  برا تو دلش تنگ شدم پ.ن. گاهی ضمایر رو قاطی میکنه *** براش کتاب داستانش رو خوندم، ساکت بود، فکر کردم زیادی طول کشیده خسته شده، وسطش گفتم خُــــــب؟ میگه: خب  (فهمیدم حواسش هست و براش داستان مفهوم بوده) بعد از من، شروع کرد خودش داستان رو خوندن، دقیقا سر همون صفحه، بهم میگه: خُــــــب؟ (انگار جزئی از داستانه) *** چندروز پیش در محل عروس میبردن، صدای هلهله شون رو که شنید میخاست بره ببینه، بارون شدیدی می اومدم...
13 بهمن 1393

تُپُل!!

آقای پدر تازه رسیدن خونه، میگه بیا قایم(آیم) موشک   میگن نه خسته ام بیا نقاشی بکشیم، میگه نه قایم موشک میگن نقاشی خونه برات میکشم هاااا  میگه نه قایم موشک میگن  ببین مامان رو هم برات کشیدم،  میگه اووووووووووم، مامـــــــــــــــــــآن بیا برام نقاشی بکش (از اونجا که سرگرم درست کردن غذا (مقوله مهم در زندگی آقایان ) هستم) آقای پدر میگن باشه بیا قایم موشک... (شیوه نوک آوت کوثرجانی ) ***** "اَلت زدم، مامان نماز خونده، من هِی اَلت زدم   وآآآآآآآآآآآه،  دوثر کو؟؟ هِی اَلت زدم  دیده اِه پایین تختم  خدا رحم کرد" این داستانی که کوثرجان به کرات برای مامانجون تعریف کر...
7 بهمن 1393

بزرگ شدن

لپمو میکشه، میگه: موش بخوردِت **** صغری: بهش گفتم وقتی بزرگ شدی میتونی آدامس بخوری کبری: احتمالا در موقعیتی که لازم بوده (مثلا وقتی پستونک میخورده، یا قرار بوده اسباب بازیهاش رو جمع کنه یا...)، مامانجون بهش گفته تو دیگه بزرگ شدی نتیجه: میگه آدامس بهم بده بخورم، من دیگه بزرگ شدم     مامان جون (با تاکید و قاطعیت تلفظ) گفتهههه *** طبق معمول در جریان بازی های قبل از خوابش پاش روی یکی از اعضای حساس فرود اومده، میگم قرار بود دیگه پاهات رو زیاد تکون ندی میگه: ای پای شیطون، شیطونی میکنه حیف که نذاشت این پای شیطون رو بخورم ---------------------------------------------------- پ.ن. گرچه به این پست ...
6 بهمن 1393