دلتنگی
خاله اش براش یه شلوار خریده، بهش میگه شلوار مهنانی
***
به باباش میگه: کجا میری؟ میگن میخام برم بیرون
میگه: زوبی (زود)بیا (آقای پدر در شرایط قندتوی دل آب شدن): چرا؟؟؟؟؟؟؟
میگه: برا تو دلش تنگ شدم
پ.ن. گاهی ضمایر رو قاطی میکنه
***
براش کتاب داستانش رو خوندم، ساکت بود، فکر کردم زیادی طول کشیده خسته شده، وسطش گفتم خُــــــب؟
میگه: خب (فهمیدم حواسش هست و براش داستان مفهوم بوده)
بعد از من، شروع کرد خودش داستان رو خوندن، دقیقا سر همون صفحه، بهم میگه: خُــــــب؟ (انگار جزئی از داستانه)
***
چندروز پیش در محل عروس میبردن، صدای هلهله شون رو که شنید میخاست بره ببینه، بارون شدیدی می اومدم، همینو دلیل نرفتنمون کردم، و گفتم بارون میاد حتما عروسم سرما میخوره
تا شب نگران عروس بود: عروس سرما خورده
بعد از اون روز هم گاهی مثل صداهایی که شنیده شروع میکنه به جیــــــغ و دست