کوثرجانکوثرجان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

❤پرنسس کوثر❤

حال!

بهش میگم ...(محل کارم) دعوام میکنن نرم سرکار، هی بمونم پیش تو     میگه: خب تو هم دعواشون کن **** حدودای ساعت 2 شب آقای پدر تذکر دادن که : بخواب میگه: حالمو گرفتی!! **** همچنان، چنان قربون صدقه عروسکهاش میره که من حسودیم میشه : قربونت برم، قربون دستهات برم، عزیـــــــــــزم، عسلم و ... **** کافیه گوشی دستم ببینه، میگه : یه لحظه بذااااااااار    یا بذار یادت بدم، ببــــــــــــین (و همه برنامه ها رو مرور میکنه) **** خوابآلود که میشه (چیزی حدود ساعتهای 1تا2 نیمه شب) بهونه گیر هم میشه، اونم از نوع ...: چرا صندلی راه نمیره، من میخام راه بره یا چرا خود بطری آب، آب رو نمیریز...
11 مرداد 1394

پستووووووووونک

همسایه مون اسمش هست "جمیله خانوم"     کوثر بهش میگه: جِنیم خانوم *** بادکنکش رو محکم به اینطرف و اونطرف میزنه، میگم: می پُکه هااااااا، میگه: انشالا نمی کُکه *** میگه: بریم دستهامو بشورم، میکدوب رفته بهش *** لبه تخت ایستاده، سکندری میخوره، میگه: داشتم می اُفتم *** رفتیم توی حیاط خونه مادرجون، سوووووووووووسک روی دیواره، میگم به عمو بگو بیاد سوسکه رو بکشه ، میگه: نــــــــــــــــه، گناه داره، میخاد بره به بچه هاش غذا بده و ...   خلاصه شاهنامه ای سرهم میکنه بعد از چند دقیقه می افته به جون مورچه ها، و توی آب غرقشون میکنه که: مورچه ها رو کُشیدم میگم: گناه دارن و .... میگه...
14 تير 1394

باور نمیکنم!!

داره بستنی میخوره، آقای پدر بهش میگن: بستنی میخوری    میگه: اوهوووووم     میگن: خوشمزه است؟ میگه: اوهووووووووم     میگن: اوهوم نه بله     میگه: دهنم پره هاااااااااااااااااا من: پ.ن. هرچی به سلولهای خاکستریم فشار آوردم یادم نیومد، تا به حال بهش تذکر داده باشم، ولی یادم اومد که هفته پیش چنین دیالوگی بین من و آقای پدر رخ داده **** رفتیم خرید، از اینکه مثل بزرگترها رگال ها رو بررسی کنه، لذت میبره یه بلوز برداشته، میگم این که اندازه شما نیست، اندازه مامان هاست   میگه: پس من چی؟؟؟؟؟ پ.ن. خوبه شب قبلش لباس خریده ***** یه دست بلوز، شورت پ...
3 تير 1394

رامبوووووووود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بهش میگم چرا گل سرت خیس شده؟   میگه: خب آب خورده دیده **** میگم: بازی و شیطنت بسه، دیگه وقت خوابه     میگه: دیده آخرشبه، بایـــــــــــــــــــد!!! شیطونی کرد **** میگه: رامبد جوان هستم، اینجا خنداونه است و 1 **** به اصطلاح آینده نگری نمودیم، و قبل از ماه رمضان سه چرخه ببخشید سه خرچه خریدیم، که در عصرهای طولانی یاریگرمان باشد، وکمی از شیطنتهاش کم کنه همون ساعات اول، پشیمون شدیم ، کارمون شده خانوم رو هل بدیم، و تمـــــــــــــام زوایای خونه رو زیرپا (زیرچرخ) بذاریم، و البته هر ازگاهی هم جوابگوی نق و نوق ها و زورگویی هاش باشیم که:  چرا نمیشه با سه چرخه ی مثلا با ابعاد دو متر در سه م...
30 خرداد 1394

خواب و بیدار 2

این خوابیدن ما هم داستانی شده برای خودش مثلا من زودتر خوابیدم، قرار شده کوثر با آقای پدر بازی کنن، خسته که شد بیاد بخوابه اومده باهام حرف میزنه، میگم: من خسته ام میخام بخوابم    میگه: باشه، رو به طرف من بخواب بعدم کمر فابریک ما شده سرسره ی خانوووووووووووم    تا صدای آخی، اوخی ازم بلند میشه، میگه : تو خوابی، سروصدا نکن دیگه اجبارا آخ و اوخمان تبدیل میشود به خنده ای ملیـــــــــح میگه: تو خوابی هاااااااااا، توی خواب نخند . . . این بازی که براش تکراری شده میگه: مامــــــــــــــان بیدار باش دیگه!   تقریبا بعد یه ساعت چشمهاش روی هم میره، در حالیکه هنوز با دستش بیرون اتاق رو نشون...
18 خرداد 1394

zoo!!

اخیرا وقتی کاری میخاد انجام بده که میدونه من مخالفم، میگه "تو نبین"! یا "برو از اتاق بیرون"!! یا "چشماتو ببند" **** با سرعت میدوه، و میگه"پرواز میکنم"!!!  به مامانجونش گفته: مامانم پرواز یادم داده!! مشکل جایی خودشو نشون میده که    میخاد به عروسکش هم پرواز کردن یاد بده **** صدای بازی پسرهمسایه میاد، میگه میخام ببینمش، میگم نمیشه از اینجا دیدش دیوارو نشون میده که از اونجا ببینمش، بریم روی دیوار   وقتی باز من آیه یاس میخونم میگه: پیشی بشم، برم روی دیوار، ببینمش     پیشیییییییییییی شم دیگه!!! پ.ن. خوبه ما دسترسیمون به حیوانات محدوده...
17 خرداد 1394

مستانه

مست عشق و مشت یار و مست دوست                                                     مست آن دلبر که عالم مست اوست       آقا جان: ویرانه نه آنست که جمشید بنا کرد ویرانه نه آنست که فرهاد فرو ریخت ویرانه دل ماست که هر جمعه به یادت صدبار بنا گشت و دگر بار فرو ریخت   ...
12 خرداد 1394

نه باباااااااا!!

آخر شبها همه کارهایی که در طول روز  به علت مشغله زیادش با اکراه و سختی انجام میده رو با اشتیاق میخاد انجام بده: مثل پروژه دستشویی رفتن ، صحبت کردن و ... (تا شاید از این رهگذر دیرتر خوابش ببره ) یکی از این مقولات خوردن مایعات و شیره، از شیرخوردنش خوشحال هم میشم، ولی از اونجا که فعالیتش زیاد میشه، میترسم اینه که بهش تذکر میدم که زیاد نخور میگه: خیلی "زیاد" نمیخورم، کم "زیاد" میخورم!!   ببیــــــــــــن (گاهی حتی چندثانیه چشمهاش بسته میشه، ولی بعد یه هو بلند میشه که شیــــــــــــــــر میخام ) **** میگه: بیا دعا کنیم دستاشو بالا میگیره: خدای مهربون بچه ها خوب بشن با ذوق مرگی میگم: کی اینو گفته...
9 خرداد 1394

بازی

موقع خوابه، ولی کوثر همچنان مصر به مقاومت در برابر این پدیده!!! بهش میگم: چشمات پر از خواب شده چشماش رو میبنده میگه کوووووووووووو؟؟؟؟؟؟ یا به اطراف میچرخونه، یعنی تو چشمهامو نبین *** روزهای آخر هفته سحرخیز میشه، که بیدار شیـــــــــم، بریم باززززززززززززززززی (حالا من: مادرجان بخواب، تمام روزهای هفته به امید خواب صبح این دوروز بوده ایییم--درجه تنبلی اینجانب مشخص شد عایا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ -) این هفته، نمیدونم چی شد که از دست من ناراحت شد، با حالت قهر و دلخوری میگه: دیده باهات بازی نمیکنم پ.ن. فکر نکنید ما بسیار اهل بازی و خلاقیت هستیم، دختر دلبندمان بسیار قانع است *** بدون هماهنگی با ایشون نمازم رو بستم راه میره و...
3 خرداد 1394