کوثرجانکوثرجان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

❤پرنسس کوثر❤

شایــــــَد...

 مقدمه: هفته پیش مریض بودم، بهش میگفتم نیا توی صورتم سرما خوردم، با بغض میگفت: دلم برات تنگ میشه پس از بهبودی: بهش میگم بیا بغلم، دلم برات تنگ شده، میگه: چقدر دلت برام تنگ میشه!! صورتمو می برم جلو تا بوسش کنم، میگه: نیا توی صورتم، سرما خوردم ******* براش چتر خریدیم (از بس حرص خورد که کلاه قرمزیِ توی تیتراژ برنامه شون زیربارون خیس (سیس) میشه) چندشب پیش موقع خواب بارون گرفت، نزدیک به خوابیدن بود، که با خوشحالی بلند شده: بارون میاد، با چترم بریم بیرون ****** بهش میگم: بابا نیست، رفته بیرون؟؟ میگه: شایـــــــــَد ***** تاب، بازی محبوب این روزهاست، عروسک ها، اسباب بازی های ریز و درشت، وحتی عکسش هم از این بازی...
30 دی 1393

عَجَـــــــــــب

چندروزیه شدید احساساتی شده، به کرات میگه: دلم برات تنگ شده، و خودشو می اندازه توی بغلم حتی دیشب چندبار از خواب بیدار شده، میگه : دلم برات تنگ شده ، بیا کنارم بخواب (وقتی از شدت غلت زدنش پرس میشم بین ایشون و آقای پدر، پایین پا رو برای خواب ترجیح میدم ) یا    دلم برات تنگ شده، آب بده، شیر بده من که از خدامه، ولی میترسم بچه ام کمبود محبت داشته باشه ******* بین حرفهاش یه هو میگه: عَجَــــــــــب!!   مثلا سرما خوردی؟؟ عَجَـــــــــــــــــــب     غذا سرد شده؟عَجَـــــــــــــب ******* میگه عسل گرسنشه، بچه ام بال بال میزنه ******* یه بار موقع بازی و قلقلک به جای من باباش قلقلک...
16 دی 1393

مادَََر

چندروزیه تا یه چیزی میشه میگه:مادَر      مثلا مادَر بهت گفتم مراقب خودت باش، مادَر بیا، برو و ... **** دیشب بارون اومده، میگه: بارون میاد، درختا تمیز میشن، آب میخورن، بارون خوبه          -یادم نیست آخرین بار کی اینارو براش تعریف کردم-     آخرشب که میخاسته بخوابه، انگار بارون هم باید بخوابه، میگه : بارون دیگه نیـــــــاد از شدت خوابآلودگی و خستگی هم این شده بهونه اش برای نق زدن ***** در ادامه سریال "قربونت برم" بهش میگم برم؟ میگه بروو    میگم برم؟ میگه لباس گرم نپوشیدی که.. باید یه بار بذارمش برم که دیگه از این ری...
15 دی 1393

عزیز

اواخر شب که می بینم بالا و پریدنش روی تخت زیاد میشه، و می ترسم به صدمه خوردنش منجر بشه، بهش میگم بیا کنارم بخواب، حرف بزنیم، و بعد از وقایع روزی که گذشته ازش میپرسم و هرچی روهم فراموش کرده باشه، خودم میگم دو سه روزیه هر از گاهی میاد میگه: بیا بشین، بگو چی کار کردیم ***** رفتیم خونه خاله ام، مادربزرگم هم اونجا بودن، میگه: اِه اینا عزیز دارن ***** پلیس اخلاقی بچه هاست، علاوه بر اینکه رفتارهاشون رو حفظ میکنه، تا در موقعیت مناسب عینا تکرار کنه ، تذکر هم میده: این خوابیده داره غذا میخوره، این داره از میز میره بالا، این رفت توی سفره و ... (البته نمیگه این، اسم اون نی نی رو میگه ) ***** از خونه مامان جون میخایم برگردیم، مامان...
10 دی 1393

جایزه

به مامان جونش غذا داده ، سر هر قاشق کلی هم قربون صدقه اش رفته ، و نهایتا انبوهی از جایزه بهش داده ******* این روزها به دلیل کثرت بهونه (به خاطر مریضیش و داروهای گیاهی و شیمیایی متعدد ) خونه مون شده جایزه خونه، انقدر که  تا لباس عوض کنی، بگه: بچرخ  و یه جایزه چسبیده به لباست رو جدا کنه ، یا به تناوب جایزه ای به پات بچسبه ، یا حتی از خونه بیرون بیای و بعدش ببینی جایزه ای به لباست چسبیده بوده ******* بهش میگم  اجازه میدی بوست کنم 1 ؟ میگه: مسدَرَم میکنی؟   فکر کردم اشتباه شنیدم: باز سوالم رو تکرار کردم، جواب همون بود!!! هرچی به مخیله ام فشار میارم یادم نمیاد از کی و کجا چنین جمله ای رو شنیده...
26 آذر 1393

اگه گفتی..

دردکمرم به کوثرجان هم سرایت کرده هروقت میخاد جلب توجه کنه چنان آه و ناله راه می اندازه که هرکس بار اولش باشه بشنوه، واقعا نگران میشه دیشب بهش میگم میای روی کمرم بشینی، نشسته و ننشسته بلند شده، میگه حالا تو بیا روی کمرم بشین، آآآآآآآآآآآآآیییییییی ****** من یا باباش که میرسیم خونه کلی بدو بدو و سر وصدا میکنه، میگه: خوشحالی میکنم البته کنترل میزان این خوشحالی بسسیار سخته ******* میگه بغلم کن، ببینم چی میخام از سر کار که میام خونه، و براش خوراکی خریدم، میگه : اگه گفتی چی خریدی؟ ***** بهش میگم موقع شربتته، میگه: جایزه هم میدی    میگم: بله    میگه: خوشحال شدم ***** بهش میگم لب...
19 آذر 1393

قربان شوما: تاید

بهش میگم: قربونت برم    میگه: باشه میگم: برم؟؟؟ متعجب میشه، و کمی گیج که باید چی بگه     باز میگم برم؟    یه کم فکر میکنه، میگه:             " دانشگاه نرووووو" میگم خب قربونت چی؟ برم؟    میگه: باشه،  نه نرووووو *********** موقع خوابه و آقای پدر هنوز نیومدن بخوابن، از اون جا که تا تمام چراغ ها خاموش نشه، و اعضای خونه سرجاشون نباشن، ایشون حس نمیکنن وقتش رسیده باشه،  میگه برم پایین؟؟ میدونم مخالفت جواب نمیده  فقط نگاهش میکنم   بعد چند لحظه میگه "نگاه نکن"   بعد میگه نگاهتو اونطرف کن، ببیی...
12 آذر 1393