پِسه
قبلا وقتی با یه مشاور حرف میزدم از تاثیری که قصه روی بچه ها داره حرف میزد، ولی من گمانم این بود که برای کوثر قصه گویی زوده، تا اینکه چند شب پیش که ساعت 12 شب : اصلا قصد خواب نداشت که هیچ، میخاست از تخت بره پایین و بازی کنه، مجبور به رو کردن خلاقیت شدم و از اونجا که خلاقیت جدیدی جزء قصه یادم نیومد شروع کردم به قصه گویی: حالا شما تصور کن برای بچه دو ساله اون هم فی البداهه چی باید میگفتم قصه شنگول و منگول اولین قصه ای بود که به ذهنم رسید ولی چطور باید میگفتم که متوجه بشه، براش از گرگ یه تصویر ترسناک درست نشه، گرگه شنگول و منگول رو نخوره، مامان بزی شکم گرگو پاره نکنه و...
خلاصه با انحرافات بسیااااااااااار قصه تموم شد
فکر نمیکردم براش جالب باشه، ولی بعدش که هی باز پِسه خواست و شب های بعدش هم که بعد از تموم شدن انرژیش می افته روی تخت و نای حرکت نداره، و سعی میکنه ته مونده انرژیش رو توی گوشش جمع کنه و پِسه بشنوه نظرم عوض شد؛
جالب اینکه اصلا قصه کوثرجون رو دوست نداره
********************
از وقتی که میرم خونه تا اخرشب شاید هزار بار ازش میپرسم دستشویی شماره2 نداری، میگه نه، حتی قبل خواب، یه جوریه که ساعت 12 توی تختخواب انگار حسش میاد، با کلی خستگی میبرمش، حالا شیطنتش گل میکنه، میخاد نقاشی کنه، با پروانه های روی دیوار (باقیمانده همون پروانه های اوایل دوران پوشک گیرون)حرف بزنه و بازی کنه، آب بازی کنه و منو و خودش رو خیس کنه و...،
چندشب پیش سردرد بدی داشتم، سرگیجه هم همراهش شده بود؛ بهش گفتم مامانی سرم گیج میره (احتمالا همزمان گفتن این جمله ایستادم)، خواهش میکنم سریع تر بیا بیرون
از اون شب تقریبا هرشب بعد چند دقیقه بلند میشه دستشو میذاره به سرش میگه سرم گیج میره
********************
با هرکی شروع میکنم به صحبت اونم به اصطلاح پامنبری میکنه و هی حرف میزنه، یکی دو دقیقه نگذشته که هم به من هم به طرف هی میگه"حرف نزن" پیگیر که شدم احتمال دادم که سرعت حرف زدنش به ما نمیرسه، ما رو متوقف میکنه
********************
دیشب اومده از سرسفره شام نمک پاشو برداشته، دیدم میریزه روی شونه من، میگم برا چی اینکارو میکنی؟ میگه مریض نشی!!
حافظه خودم که هیچ، حافظه کل فامیل رو هم سرچ کنم فکر کنم مبدا این کار رو پیدا نکنم