کوثرجانکوثرجان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه سن داره

❤پرنسس کوثر❤

پِسه

1393/6/31 10:59
نویسنده : مامانی
162 بازدید
اشتراک گذاری

قبلا وقتی با یه مشاور حرف میزدم از تاثیری که قصه روی بچه ها داره حرف میزد، ولی من گمانم این بود که برای کوثر قصه گویی زوده، تا اینکه چند شب پیش که ساعت 12 شب : اصلا قصد خواب نداشت که هیچ، میخاست از تخت بره پایین و بازی کنه،  مجبور به رو کردن خلاقیت شدم و از اونجا که خلاقیت جدیدی جزء قصه یادم نیومد شروع کردم به قصه گویی: حالا شما تصور کن برای بچه دو ساله اون هم فی البداهه چی باید میگفتمهیپنوتیزم قصه شنگول و منگول اولین قصه ای بود که به ذهنم رسید ولی چطور باید میگفتم که متوجه بشه، براش از گرگ یه تصویر ترسناک درست نشه، گرگه شنگول و منگول رو نخوره، مامان بزی شکم گرگو پاره نکنه و...

خلاصه با انحرافات بسیااااااااااار قصه تموم شدخندونک

فکر نمیکردم براش جالب باشه، ولی بعدش که هی باز پِسه خواست و شب های بعدش هم که بعد از تموم شدن انرژیش می افته روی تخت و نای حرکت نداره، و سعی میکنه ته مونده انرژیش رو توی گوشش جمع کنه و پِسه بشنوه نظرم عوض شد؛

جالب اینکه اصلا قصه کوثرجون رو دوست ندارهمتفکر

********************

از وقتی که میرم خونه تا اخرشب شاید هزار بار ازش میپرسم دستشویی شماره2خجالت نداری، میگه نه، حتی قبل خواب، یه جوریه که ساعت 12 توی تختخواب انگار حسش میاد، با کلی خستگی میبرمش، حالا شیطنتش گل میکنه، میخاد نقاشی کنه، با پروانه های روی دیوار (باقیمانده همون پروانه های اوایل دوران پوشک گیرون)حرف بزنه و بازی کنه، آب بازی کنه و منو و خودش رو خیس کنه و...،

چندشب پیش سردرد بدی داشتم، سرگیجه هم همراهش شده بود؛ بهش گفتم مامانی سرم گیج میره (احتمالا همزمان گفتن این جمله ایستادم)، خواهش میکنم سریع تر بیا بیرونخطا

از اون شب تقریبا هرشب بعد چند دقیقه بلند میشه دستشو میذاره به سرش میگه سرم گیج میرهبی حوصله

********************

با هرکی شروع میکنم به صحبت اونم به اصطلاح پامنبری میکنه و هی حرف میزنه، یکی دو دقیقه نگذشته که هم به من هم به طرف هی میگه"حرف نزن"  پیگیر که شدم احتمال دادم که سرعت حرف زدنش به ما نمیرسه، ما رو متوقف میکنهخندونک

********************

دیشب اومده از سرسفره شام نمک پاشو برداشته، دیدم میریزه روی شونه من، میگم برا چی اینکارو میکنی؟ میگه مریض نشی!!

حافظه خودم که هیچ،  حافظه کل فامیل رو هم سرچ کنم فکر کنم مبدا این کار رو پیدا نکنمآرام

پسندها (2)

نظرات (9)

مامان محمد مهدي (مرضيه)
31 شهریور 93 13:19
اول فكر كردم بچه پسته مي خواسته محمدمهدي هم ميگه : اصه
مامانی
پاسخ
الهام مامان علیرضا
1 مهر 93 8:50
از خلاقیت به خرج دادنتان خوشمان آمد فقط به شدت مشتاقم بدونم قصه شنگول منگول چطور تموم شد
مامانی
پاسخ
سپاس گذاریم برای شما هم بگم ؟ چشم: شنگول و منگول درو که باز کردن گرگه اومد داخل، اونها ترسیدن، آخه مامانشون نبود، بعد گفتن خدایا کمکمون کن،...چند بار تکرار که کردن خدا کمکشون کرد، مامانشون اومد خونه و گرگ رو دعوا کرد که اومده خونشون و از خونه بیرونش کرد بعدم بچه ها رفتن بغل مامانشون و خدا رو شکر کردن که مامانشون زود اومد البته برخی از جزئیات شب های بعد تغییر کردن
مامان زکریا
1 مهر 93 21:23
سلام مامانی مهربون خیلی شیرین و شیوا خاطرات وروجک بازی های کوثرجونو می نویسی از خوندنش به وجد میام زکریا به قصه میگفت: گسه و تا چند شب من مجبور بودم یه قصه رو تعریف کنم و اگه فی البداهه می گفتم و برای شبهای بعد یادم می رفت چی گفتم زکریا همه رو یادم می نداخت و میگفت: دیدی بلدم؟!!
مامانی
پاسخ
سلام عزیزم ممنون، نظر لطف شماست ماشالا زکریا جون باهوشن، کوثر فعلا انقدر غرق در مفاهیم جدید میشه که وقت حفظ کردن نداره، البته من هم سعی میکنم نکات اصلی رو فراموش نکنم
مامان زکریا
1 مهر 93 21:24
سلام راستی پست تولد هنوز در دست احداثه؟ احیانا با رده ی وزیر و وزای ایران نسبت فامیلی ندارین آیا؟ که همه ی پروژه هاشون به برنامه ی ده ساله و بیست ساله میرسه
مامانی
پاسخ
سلام عزیزم افتتاح شد
مامان پپو(مامان پارمیس)
2 مهر 93 11:08
سلام عزیزم. ماشااله هم فرشته زیبا و مهربونی داری و هم وبتون خیلی جالبه. خوشحال میشم اجازه بدین لینکتون کنم.
مامانی
پاسخ
سلام از ماست ممنون از لطفتون باعث افتخاره
ساعت نیک
2 مهر 93 11:46
چه بامزه بود. به ما سر بزن پشیمون نمی شی
فروشگاه دایانا
2 مهر 93 11:47
من شنیدم که نمک تو حموم می زنن به بدنشون که مریض نشن. شاید از جایی شنیده باشه
مامانی
پاسخ
(به قول سریال وفا) ش جالب!!!!!!!!!!!
الهام مامان علیرضا
2 مهر 93 15:35
آفرین خواهر بیشتر خوشمان آمد لازم شد منم برم تو کارِ شنگول و منگول
مامانی
پاسخ
ممنون
اتی مامان
3 مهر 93 14:55
ای جونم عزیزمچه رازو رمزهایی دارن این بچه ها
مامانی
پاسخ