کوثرجانکوثرجان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

❤پرنسس کوثر❤

ممنون

رفتیم بیرون، میگه فلان خوراکی رو میخام، میگم باشه اگه فروشگاه باز بود می خریم، میگه خداکنه باز باشه به فروشگاه رسیدیم، میگه: فکر کنم حرفمو  شنید *** میگه بعد از ممنون چیه؟ میگم: خواهش میکنم *** میگه فلان کار رو بکنی من میدونم با تو *** با عموهاش طی کرده بودیم که حتما تولدش رو بیان، ولی نیومدن با مامانجونش که حرف میزنه طبق معمول احوال عموها رو میپرسه، میگم: بگو با عموها قهری میگه من...  جمله رو ادا نکرده از من میپرسه چراااااااااااااااااا؟ ***         اخیرا "خدا" در مکالماتش کاربرد بیشتری داره: خدا رحم کرد، خدا رو شکر، خدایا شکرت و ... *** میخایم بری...
31 شهريور 1394

"ق" مثل ...

با عروسکش بازی میکنه، انگار عروسکش داشته می افتاده، که مامانش نذاشته، میگه: خدا رحم کرد **** داره بالا و پایین میپره، گیر داده که مامانجون هم باهاش همین بازی رو بکنه!! مامانجون میگه: من نمیتونم میگه: بگو "یا حسین" چیزی نمیشه **** گفته بودم که که "ق" و "گ" رو نمیگه بهش میگم بگو:ق   میگه اِ       میگم: ق، ق، مثل قوری     میگه:اِ، اِ ، اوری میگم:خب ق، ق مثل قرمز        میگه: اِ، اِ ، اِرمز و ... میگم: بگو گل، میگه گل   میگه بگو گلدون، میگه        &nbs...
16 شهريور 1394

غیر مستقیم

بهش میگم بخواب ببینیم کی زودتر خوابش میبره، من یا تو     میگه: بابا (آقای پدر اصولا زودتر از ما خوابش میبره، یا حداقل سکوت میکنه ) *** خاله براش عروسک خریده، اول بهش میگه اسم عروسکه "سحره"، ولی بعد تغییر نام میده به "باران" از اونجا که تلفظ "ر" براش سخته چندبار اول که ازش پرسیدیم میگفت اسمش سحله، بعد که تاکید (البته شما بخونید شیطنت)خاله اش رو میبینه، دیگه هرکی ازش می پرسه اسم عروسکت چیه، میگه: از خاله بپرس *** بهش میگم با بابا ناهار خوردی؟؟      میگه: آره، دیگه جیغ نزنی هااااااااااااااا (یادم میاد دیروز که بهش تاکید میکردم با آقای پدر ناهارش رو...
8 شهريور 1394

آآآآآآآآآی

تا رسیدم خونه با بغض میگه: مامان کجا بودی، نگرانت شده بودم *** داشت برام از بازیهاش با آقای پدر از صبح که من نبودم تعریف میکرد که آقای پدرِ در حال کتاب خوندن یه قسمت از حرفش رو اصلاح کرد. بهش میگه: شما کتابتو بخوون *** یادم نیست قبلا هم گفتم یا نه، توی خونه ما اینگونه است که: بعد از کار اشتباه ایشون، و ناراحتی من، (بعداز چند دقیقه)، جریان کاملا عکس میشه، یعنی کوثر میره رو دور گریه در حد هق هق!! و من باید آرومش کنم نه اینکه فکر کنید رفتار ما در اون حد خشنه 1 ، نه نازبانوی ما بسیار حســـــــــــاسه اخیرا در موقعیت هایی که حس میکرد زیــــاد ناراحت شدم، به جریان گریه اش، درد یه قسمت از بدنش هم اضافه میشد: آآآآآآآآآآآآآآآآ...
27 مرداد 1394

ماهی آت!!

تشنه اش شده، مامانجون میخان برن براش آب بیارن، میگه: شما زحمت نکشین موقع خداحافظی هم بهشون میگه: شما دیگه تشریف نیارین تا لب در *** هنوزم "ق" و "گ" رو به سختی تلفظ میکنه میگه -رفتم خونه خاله، مهدی (پسرخاله اش) اَش (غش) کرده بود --میگه اوخو (قوقو) اومده توی حیاط ---بابا داره اُرخان (قرآن) میخونه --اِرفتم (گرفتم) *** آخرشبه و پشت سر هم آب یا شیر طلب میکنه، بهش میگم: انقدر مایعات نخور (اگه اسمش بیاد حتما طالبش میشه)، میگه: چی؟ ماهی آت؟؟؟ *** مدتیه آخرشب ها کتاب میخونیم، کتاب های "می می نی" کم کم خودش هم حفظ شده، من که خسته میشم کتاب رو برمیداره، از هر صفحه ای هر جمله ای که یاد...
25 مرداد 1394

آینه ی همراه

با آقای پدر، رفتن توی حیاط  برای بازی: کوثر پله ها رو برای توپ بازی انتخاب کرده: آقای پدر: توی پله بازی خطر داره                   - نه، نداره - می افتی ها                                           - خب بیافتم!! - پات درد می گیره                 &...
18 مرداد 1394

حال!

بهش میگم ...(محل کارم) دعوام میکنن نرم سرکار، هی بمونم پیش تو     میگه: خب تو هم دعواشون کن **** حدودای ساعت 2 شب آقای پدر تذکر دادن که : بخواب میگه: حالمو گرفتی!! **** همچنان، چنان قربون صدقه عروسکهاش میره که من حسودیم میشه : قربونت برم، قربون دستهات برم، عزیـــــــــــزم، عسلم و ... **** کافیه گوشی دستم ببینه، میگه : یه لحظه بذااااااااار    یا بذار یادت بدم، ببــــــــــــین (و همه برنامه ها رو مرور میکنه) **** خوابآلود که میشه (چیزی حدود ساعتهای 1تا2 نیمه شب) بهونه گیر هم میشه، اونم از نوع ...: چرا صندلی راه نمیره، من میخام راه بره یا چرا خود بطری آب، آب رو نمیریز...
11 مرداد 1394

پستووووووووونک

همسایه مون اسمش هست "جمیله خانوم"     کوثر بهش میگه: جِنیم خانوم *** بادکنکش رو محکم به اینطرف و اونطرف میزنه، میگم: می پُکه هااااااا، میگه: انشالا نمی کُکه *** میگه: بریم دستهامو بشورم، میکدوب رفته بهش *** لبه تخت ایستاده، سکندری میخوره، میگه: داشتم می اُفتم *** رفتیم توی حیاط خونه مادرجون، سوووووووووووسک روی دیواره، میگم به عمو بگو بیاد سوسکه رو بکشه ، میگه: نــــــــــــــــه، گناه داره، میخاد بره به بچه هاش غذا بده و ...   خلاصه شاهنامه ای سرهم میکنه بعد از چند دقیقه می افته به جون مورچه ها، و توی آب غرقشون میکنه که: مورچه ها رو کُشیدم میگم: گناه دارن و .... میگه...
14 تير 1394