حال!
بهش میگم ...(محل کارم) دعوام میکنن نرم سرکار، هی بمونم پیش تو میگه: خب تو هم دعواشون کن
****
حدودای ساعت 2 شب آقای پدر تذکر دادن که : بخواب
میگه: حالمو گرفتی!!
****
همچنان، چنان قربون صدقه عروسکهاش میره که من حسودیم میشه: قربونت برم، قربون دستهات برم، عزیـــــــــــزم، عسلم و ...
****
کافیه گوشی دستم ببینه، میگه : یه لحظه بذااااااااار یا بذار یادت بدم، ببــــــــــــین (و همه برنامه ها رو مرور میکنه)
****
خوابآلود که میشه (چیزی حدود ساعتهای 1تا2 نیمه شب) بهونه گیر هم میشه، اونم از نوع ...:
چرا صندلی راه نمیره، من میخام راه بره
یا
چرا خود بطری آب، آب رو نمیریزه توی لیوان، یا من میخام توی در بطری آب بخورم، خود بطری، آبو بریزه توی درش
چرا من بی حالم، نمیخام بی حال باشم و ...
و در این موقعیت ها پایان گفتگوی نه چندان طولانی ما موقعیتش میشهو موقعیت ما میشه
*****
بعد از بیداری شبهای قدر، متوجه شده، شبها هم میشه نخوابید، اینه که هرشب بیش از پیش بساط داریم
بهش میگم ببین ستاره ها اومدن، ماه اومده، باید دیگه خوابید
میگه: کوووووووووووو؟ من نمی بینم، خورشید اومده، ببین گنجشک ها هم اومدن، کبوتر هم اومده، ببینش اونجاااااااااااااااااا
و اینگونه میشود که تقریبا هرشب تا ایشان خوابش ببرد، ما بدخواب شده ایم
پ.ن. هنوز عکاس محترم، فایل عکسهای موعود را به ما تحویل نداده
دوهفته ای به خود استراحت دادیم، انگار هرچه کمتر مینویسی، تنبل تر میشوی، دوستان هم کلی پست نخوانده از ما طلب دارند، که در اسرع وقت جبران می نماییم: وبلاگهاتان پر از پستهای شیرین و آپدیت
و روزگارتان پرتر از لحظات و ثانیه هایی شیرین تر از عسل