شهرزاد!!
آخر شبه، میگه بینیم میخاره، اون شربت قرمزه رو بهم بده- حالا قبلا با کلی مکافات میخوردش- میگم: چیز خاصی نیست، اگه فردا هم ادامه داشت، شربتت میدم، اصرررررررررررار میکنه
از اونجا که احتمال سرماخوردنشو میدم، میرم شربتو میارم..
بعدبهش میگم: امروز احتمالا باز بدون لباس رفتی بیرون؟ میگه: نه
میگم: پس شاید لباست خیس بوده، سرما خوردی، میگه: نه
دنبال دلیل جدید میگردم که میگه: رفتم آب بخورم، رفت توی بینیم!!!
پ.ن. میدونه من با آب بازی موقع مسواک مخالفم، میخاد سریع اثراتش رو پاک کنه
***
میگم: نزدیک بود لیوان آب بریزه هاااااااااا میگه: نه، نمی ریزیدم
***
بازم آخر شبه و رمق قصه گفتن ندارم، میگم: امشب تو قصه بگو -کلی هم توجیهش میکنم-
میگه: یکی بود، یکی نبود، یه دختری توی جنگل بود، قصه ما به سر رسید
حالا نوبت توه!!
***
یک قسمت از سریال شهرزاد رو با هم دیدیم، میگه: منم بزرگ بشم، سیگار می کشم؟؟
بعد از چند دقیقه هم میگه: من فرهاد میشم، بابا منو بکشه، تو منو ناز کن!!
پ.ن. تامن باشم با بچه سریال نبینم
***
میگه: چرا فلان وسیله رو برای خودت خریدی، برای من نه
میگم: اینو خیلی وقت پیش خریدم، اون موقع که تو پیش خدا بودی
میگه: اون موقع که پیش خدا بودم، خدا چی کار میکرد؟
میگم: تو رو ناز میکرد، تا بزرگ بشی بیای پیش ما، آخه اولش خیلی کوچیک بودی
میگه: اون موقع لباس های من چه رنگی بود؟ لباس های خدا چه رنگی بود؟
میگم: من ندیدم، آخه اونجا نبودم
میگه: تو هم پیش خدا بودی، هی نازت کرد، تا بزرگ بشی، بشی مامان مهربون من
میگم: خوبه که من مامانتم؟ مهربونم؟ میگه آره
کیفور میگم: دوست داشتی مامانت یکی دیگه بود؟ - و سررررررررریع از گفته ام پشیمون میشم-
میگه: یعنی کی؟ بادست پاچگی میگم: مثلا خاله مهران -میدونم خیلییییییی دوستش داره-
چندثانیه فکر میکنه، با حالت متفکرانه میگه: خاله رو دوسش دارم، ولی دوست دارم تووووووو مامانم باشی
پ.ن.بخیر گذشت، نوشتم تا یادم باشه دیگه از این سوالها نکنم
***
تو ماشین، به زحمت از توی کیفش گوشیش رو بیرون میاره، میگم: میخای چی کار کنی؟
میگه: میخام به رضا، بچه دوستم، زنگ بزنم و گرنه بعدا کلافه ام میکنه
و شروع میکنه به حرف زدن: من الان تو ماشینم، بااااااشه میرسم خونه، لباس عوض میکنم، میام خونه تون و ...