بهتر از این:)
بهش عکس یه لباس نشون میدم میگم این قشنگه؟
میگه:مـــــــــــامان؟؟ این؟!!! رنگاش به هم نمیاد!! میخای مسخره ام کنن؟!!!
***
تا یه کاری میکنم که خوشش نمیاد، سریع میگه: اشکالی نداره، فدای سرت
***
قبل از خوابیدنش بارون میبارید، وقتی بیدار شد ادامه داشت، بهش میگم هنوووووز بارون میاد هاااا، میگه: دیگه بهتر از این نمیشه
***
مدتی قبل از خواب کتاب میخوندم براش، بعد از خوندن من، نوبت من بود گوش بدم: هرچی یادش بود رو تکرار میکرد، الان یه مرحله پیشرفت کردیم، وقتی قراره خودش بخونه، تمام جزئیات عکس های صفحات رو هم داخل داستان میکنه، و کلا یه داستان جدید میسازه، بدون پایبندی به اصل داستان
***
میخوام برم بیرون، میگه: منو تنها میذاری؟؟ میگم: تنها نیستی که، بابا هست پیشت، میگه: آآآآررره، ولی بابا که مامان نمیشه!
***
میگه: من فکرهامو کردم نه داداش میخوام، نه خواهر
میگم: چطور؟؟ میگه: آخه هی باید بالای سرش بشینی، مراقبش باشی
***
هرسری که با مامانم خداحافظی میکنه، بهشون میگه: مراقب خودت باش
***
از خونه مامان جونش که میاییم، موقع خداحافظی بهشون میگه: عید بیاین (آروم میگه: آقاجونو ولی نیارین!) عیدی هم زیاد بیارین، خیلیییییییییم دوستون دارم
پ.ن. سری قبل، آقاجونش یه کم کسالت داشتن، خیلی خونه ما نموندن، و بقیه هم بخاطر ایشون زود رفتن