خدا:)
چشماشو میبنده،دستاشو بالا میگیره،میگه:سلام خدا،ایشالا بریم کربلا
*****
خیلی وقته بچه میخواد،
خصوصا وقتایی که ما وقت برای بازی باهاش نداریم، و البته یه بچه میخواد سن خودش
چندوقت پیش خونه خواهرم، با خواهرزاده ام بحثشون شد،و یکی هم انداختشخونه اومدیم توضیح دادم که داداش داشته باشی از این اتفاقها می افته..
بعد یه مدت که باز داداش خواست، وقایع اون شب و توضیحات روشنگرانه ام رو تکرار کردم، میگه:الان که نمیخوام،بزرگ شدم،مامان شدم،داداشم از دلم میاد بیرون
پ.ن.باز خدا خیرش بده این مسئولیت رو از دوشم برداشت
تااااا
امشب،پسر همسایه مون نذاشت با سه خرچه ی خودش بازی کنه
میگه:خدا روشکر که من داداش و خواهر ندارم
پ.ن. بعید میدونم مدت طولانی سر حرفش بمونه
****
میگه به دانشگاه بگو من یه دختر دارم،میگه دیگه نرو سرکار
میگم میشه خودت بیای بهشون بگی
میگه:نه اونجا کثیفه،من کجا بیام آخه
***
میگه میخام با گوشیت بازی کنم، میگم باشه، نگاه به عقربه ساعت کن، به عدد بالایی (12) که رسید دیگه کافیه
میگه: باشه، البته اگه چشمم به ساعت خورد!!!
***
برام مطلبی رو توضیح میده، و وسطش میگه: نکته دوم اینکه...
***
داره برای عروسکش تعریف میکنه که پسر همسایه مون آمده باهاش بازی کرده، بین شرح وقایع میگه: چون من بزرگتر بودم، باید احترامم رو میگرفت
***
از بیرون داشتیم برمی گشتیم خونه، گیر داده به ماه
میگه: ماه چرا کوچیکه؟ پس چشماش کو؟؟؟؟
بعدم میگه: ماه هرجا ما میریم میاد که، پا داره؟؟؟
***
آسمون ابریه، و صدایی از بیرون میاد، میگه: رخت و برق بود؟؟
***
اسفند دود کردم، میگه: اون موقع ها که من بچه بودم، خدا اسفند دود کرد، من حواسم نبود دستم سوخت
پ.ن. چندوقت پیش دست خواهرزاده ام از اسفند سوخت، کوثر هم شبیه سازی کرد
***
بهم میگه: چرا بابات رفت پیش خدا؟؟؟
بسیار دیر نوشت: مدتهاست به اینجا سرنزدم، که دلیل اصلیش تنبلیهو فرعی ترش عدم فعالیت بیشتر دوستهای وبلاگیمون، ولی سعی میکنم بیشتر بنویسم
تولد کوثر هم به خوبی برگزار شد، و شکر خدا بهش خوش گذشت انقدر که هرسری کیک درست کنیم، باز تولد بگیریم، و هنوز بعد از گذشت نزدیک به دوماه، اجازه نداده تزئینات رو باز کنم