هُملت
اخیرا وقتی کاری رو مایل نیست انجام بده، خجالتی میشه
میگم کتابو از عمو بگیر میگه: من خجالت میکشم، اما موقع بازی با گوشی عمو، شجاع میشه
میگم بیا بوست کنم (میدونه از نوع چلوندنه) میگه: نه، خجالت میکشم
***
میگه: اگه زحمتی برات نیست، لطفا یه لیوان آب بهم بده
***
رفتیم تولد خواهرزاده ام، آخرشب به همه میگه: فردا هم تولد منه، بیاین خونه مون
بعدم به من میگه: همـــــــــــــه رو دعوت کردم
فردا صبح علی الطلوع: چرا مهمونها نیومدن؟ کیکم کووووووووو؟ شمعم کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
***
میگم: میخام املت درست کنم (نخورده) میگه: من هُملت دوست ندارم هااااااااا
***
ساعت یک شبه، میگه: من خوابم نمیاد، میخام بازی کنم
میگم: باشه برو میگه: تنهایی؟؟؟؟؟؟؟ میگم نه، من نگاهت میکنم
میگه: تنهایی برم؟ با کی بازی کنم؟ میگم با اسباب بازیهات
میگه: نه، با آدم میخام بازی کنم
***
تلویزیون صلوات پخش میکنه، دستهاش رو، به طرف آسمون بلند میکنه، و به منم میگه: دعا کن
***
تا نصفه های دعای فرج رو میخونه، آهنگش تو ذهنش ثبت شده، یعنی جملات رو حفظ نیست، ولی وقتی میخونی با کلمات نصف و نیمه راهنمایی میکنه که جمله بعدی چیه
***
در اثر بیماری، کم حوصله شده، با کوچکترین دلخوری، گریه راه می اندازه، و میگه: دیگــــــــــــــه دوسِت ندارم
وقتی هم راه حل های من برای رفع دلخوری رو میشنوه، میگه: نه دیـــــــــــــــــگه فایده نداره
***
پ.ن. به قول دوستی الهی، خدا هیـــــــــــــــــــچ مادری رو با بیماری فرزندش امتحان نکنه