بِبَشید!!
از ظهر مذاکرات طولانی سر بازی کردن تو حیاط داشتیم ولی باز اواخر شب میگه: دلم میخاد برم تو حیاط توپ بازی کنم
میگم: باشه من با دلت حرف میزنم و شروع میکنم روضه خوانی برای دلش که : هوا سرده و سرما میخوری و ...
هنوز موعظه ام تموم نشده که میگه: من بهش گفتم هوا سرده، ولی دلم دیگه، میخاد
کاملا مشخصه حروفی از حرفهام رو نشنیده
***
هنوز جمله نهی ایم توی دهنم هست که داره اون کار رو انجام میده و بعدم بلافاصله : بِبَشید
پ.ن. منتظر راهنمایی هاتون برای رفتار صحیح در چنین موقعیت هایی هستم
***
برای یه کار اداری، عکس جدید گرفتم، عکس ها رو برداشته رفته سراغ آقای پدر:
میگه: بابا، برات یه هدیه دارم، بعد میگه: درسهاتو بخون، بعدش بهت میدم
بعد چند ثانیه میگه: خب درسهاتو خوندی، هیده ات ، نه هدیه ات رو نمیخای ببینی؟؟؟؟؟؟؟؟
***
بازیهای جدید ما: (که موقع خواب کشف میشن)
میگه: بیا باهم بخندیم من هرچی میگم تو بخند، دیوار مامان زرافه، تخت خواب، مامان جوون و ...
یا
میگه: دستهای تو میشن بچه های من، حالا بچه ها بیاین بغلم، بچه ها گرسنه این، بیاین غذا بخورین، بچه ها بیاین بازی کنیم، بچه ها برین تو حیاط و ...
وحالت دستهای من باید در هر موقعیت فرق کنه
***
میگه فردا سه شنبه است، آخ جووووووووووون سه شنبه ها نباید رفت دانشگاه
یا مامان، الان زمستونه، زمستونها نمیرن دانشگاه، دیگه نری هااااا، پاییز میرن دانشگاه
بعد یادش میاد موقع تغییر لباس و تحریم بعضی خوراکیها بهش گفتم چون پاییزه این تغییراتو داریم
میگه مامان!! الان پاییزه؟؟؟ میگم بله
جملات رو تکرار میکنه با تغییر فصلها