کوثرجانکوثرجان، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

❤پرنسس کوثر❤

بهتر از این:)

بهش  عکس یه لباس نشون میدم میگم این قشنگه؟ میگه:مـــــــــــامان؟؟ این؟!!! رنگاش به هم نمیاد!! میخای مسخره ام کنن؟!!! *** تا یه کاری میکنم که خوشش نمیاد، سریع میگه: اشکالی نداره، فدای سرت *** قبل از خوابیدنش بارون میبارید، وقتی بیدار شد ادامه داشت، بهش میگم هنوووووز بارون میاد هاااا، میگه: دیگه بهتر از این نمیشه *** مدتی قبل از خواب کتاب میخوندم براش، بعد از خوندن من، نوبت من بود گوش بدم: هرچی یادش بود رو تکرار میکرد، الان یه مرحله پیشرفت کردیم، وقتی قراره خودش بخونه، تمام جزئیات عکس های صفحات رو هم داخل داستان میکنه، و کلا یه داستان جدید میسازه، بدون پایبندی به اصل داستان *** میخوام برم بیرون، میگه: منو ...
16 اسفند 1395

خدا:)

چشماشو میبنده،دستاشو بالا میگیره،میگه:سلام خدا،ایشالا بریم کربلا ***** خیلی وقته بچه میخواد، خصوصا وقتایی که ما وقت برای بازی باهاش نداریم، و البته یه بچه میخواد سن خودش چندوقت پیش خونه خواهرم، با خواهرزاده ام بحثشون شد،و یکی هم انداختش خونه اومدیم توضیح دادم که داداش داشته باشی از این اتفاقها می افته.. بعد یه مدت که باز داداش خواست، وقایع اون شب و توضیحات روشنگرانه ام رو تکرار کردم، میگه:الان که نمیخوام،بزرگ شدم،مامان شدم،داداشم از دلم میاد بیرون پ.ن.باز خدا خیرش بده این مسئولیت رو از دوشم برداشت تااااا امشب،پسر همسایه مون نذاشت با سه خرچه ی خودش بازی کنه میگه:خدا روشکر که من داداش و خواهر ندارم پ.ن. بعی...
6 آبان 1395

تاسف!!

میگه گوشیتو بده        میگم: گوشیِ منه، شما گوشی خودتو بردار میگه: نه گوشی تو رو میخوام میگم: خب به بابا بگو یه گوشی برای من بخرن، من گوشیمو بدم به تو میگه: من که نمیخوام گوشی تو مالِ من باشه، فقط میخام باهاش بازی کنم *** هرسری که با مامانجونش صحبت کنه، کوچکترین خطاهای پسرش رو هم یادآوری میکنه!! این سری به باباش میگه: ببین این کار و انجام بدی، به مامانت میگم ، اونوقت خودتم میخندی!! *** خمیازه میکشم، به سرعت دستشو میاره جلوی دهنم، که یعنی تو اصلا خوابت نمیاد! *** خودشو برام لوس میکنه، (جوگیر)میگم منم برم خودمو برا مامانم لوس کنم؟ میگه: متاسفم که مامانت اینجا نیست که خودت...
23 شهريور 1395

اختیار

میگه: پشره (ترکیب حشره و پشه) پامو زده *** در بطری آب رو نمیتونه باز کنه و من براش باز میکنم، میگه: مُرفَق شدی *** میگم:فلان اتفاق افتاد، میگه: جِلِ الخالق *** گوشی رو برداشته میگه: بیا سلفی بگیریم *** بهش میگم: وقت خوابه با آرامش میگه: نــــــــــه میگم ببین ساعتو، میگه الان دیگه وقت خوابه، نگاهی به ساعت می اندازه میگه: نهههههههههه ساعته میگه الان وقت بازیه *** میگه: مامـــــــــــــــــــان بیا ببین بابا رفته تو تلگام *** خواهرزاده ام اومده یه سری کارهای فنی برای مامانم انجام بده، یه نصف روزی طول کشید، نزدیکای غروب بهش میگه: خُـــــــــــب، امروز چطور بود؟ *** تا عصر که با مامانم بودن، دو...
15 تير 1395

چسب!!

بستنیش رو باز کرده، یه کم نگاهش میکنه، میگه: واااااااااااای، از بستنی سیگار میاد!! *** قرار بود با خواهرم بریم بیرون، که کنسل شد، چون لباس پوشیده بود، بردمش پارک نزدیک خونه، روز بعد که خاله اش زنگ زده که بریم فلان جا، بهش میگه: دیگه مثل دفعه پیش نکنی ها، ما لباس بپوشیم، شما نیاین، ما مجبور بشیم تنهایی بریم پارک خودمون! *** یخچالمون خراب شده، فرستادیم برای تعمیر، به محض بیدار شدن از خواب میگه: یخچال رو آوردن؟؟ *** میگه یه چسب بزنیم رو بینیم؟(فکر کردم به خاطر آبریزش بینیش میگه) میگم چرا؟  میگه مثل خانومها که چسب میزنن به بینیشون!!! حالا خوبه تو فامیل بعد از تولد کوثر، دماغ عملی نداشتیم *** روز نیمه شعبان بهش ...
5 خرداد 1395

جبر روزگار!!!

حشره ای پاشو زده، و تا یه ساعتی پاش درد میکنه، بغلش کردم و براش پماد زدم و .. بهتر که شده میگه: خیلی ممنونم که مراقب من بودی *** ساعت 1 شب میگه گرسنمه، میگم باشه، برو خوراکی بردار، میبنم داره لواشک میخوره میگم: لواشک؟؟؟؟؟؟ میگه: آره، چی کار کنم، دیگه چیز خوشمزه ای نداشتیم که ترش باشه *** با خاله اش رفته بیرون، موقع برگشتن، خاله که کار داشته، پیشنهاد داده کوثر با آقای همسرشون بیان خونه، ولی کوثر گفته: من جرات نمیکنم با آقای .. برم خونه، تنها بمونم تو ماشین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ *** به مامان جون میگم: همه آخر شبها میگه من خوابم نمیاد میگه: آرررررررره، من خوابم نمیاد، ولی خوابم میبره!!! پ.ن. جبر روزگاره دیگه!!! *** ...
5 ارديبهشت 1395

لخبَند لطفا:)

عـــــــــاشق ژله است، البته نه خوردنش ، که وقتی از قالب درمیاری کیف کنه و نگه داره تا خراب بشه!! *** امکان نداره چایی بریزم و نگه منم میخام، حتی اگه قبلش چایی خودشو خورده باشه، و من یادم میاد اون روزهایی که برام سوال شده بود که چرا خوراکی های خواهرم از مال من خوشمزه تره *** تو موقعیتی بهش میگم :قربون چشمهای بادومیت         میگه: مرسی *** یه اسباب بازی گم شده رو براش پیدا کردم، میگه: من به تو افتخار میکنم *** به آقای پدر میگه: من میخام پولهام رو ببرم بانک، پس انداز کنم *** هراز گاهی کاغذی رو میاره میده بهم که اینم نامه شما، از طرف پیتره، یا کلارا  (شخصیت های کارت...
14 فروردين 1395

کاکتوس

تلفن کردم به خواهرم، و کوثر گوشی رو از همون ابتدا گرفته، یه موضوعی رو دوسه بار تذکر میدم که بهش بگه میگه: خاله صبر کن ببینم مامانم چی میگه، کُـــــــــــــــــشت منو!!! بعد از گفتگویی طولانی میشنوم که خواهرم بهش میگه: گوشی رو بده به مامانت، من باهاش کار دارم، میگه: مامان! نمیخوام حرفهای منو بشنوی، میگم باشه     به خاله اش میگه: مامانم داره اَذا (غذا) درست میکنه، نمیتونه حرف بزنه بالاخره راضی میشه گوشی رو به من بده، ولی میگه: ولی من حرفهام تموم نشد هاااااااااا، سه شنبه که اومدی خونه مون بقیه اش رو بهت میگم *** رفته دستهاش رو بشوره، نصف شامپو رو هم خالی کرده با ناراحتی میگم: چرا اینکارو کردی؟؟؟ چندثانی...
10 اسفند 1394

ماه و ..

با مامان جونش صحبت میکنه و متوجه میشه سرماخوردن، علت رو که میپرسه، میگه: چرا به من نگفتی، اگه از من اجازه گرفته بودی که بری بیرون، سرما نمی خوردی بعداز چندروز، مامانجون جواب تلفنشو نداده، وقتی تماس گرفتن، میگه کجا بودی؟ میگن: بیرون میگه: مگه نگفتم خواستی بری بیرون اجازه بگیر، میخای باز سرما بخوری؟؟؟ *** آقای پدر رفتن بیرون، تلفنشون کرده، خواستنی هاشو سفارش بده، آخرش میگه: توی کوچه مراقب خودت باش، اگه تاریک بود، یا ترسیدی بگو بیام *** تقریبا چندبیت اول آهنگ "ماه و ماهی" رو حفظم و هر ازگاهی زمزمه میکردم، دیشب تا شروع کردم، دیدم تاآخر بیت اول رو برام  میخونه *** میگه: یادته رفتیم اون خونه مون، من کوچیک ...
2 اسفند 1394