کوثرجانکوثرجان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

❤پرنسس کوثر❤

تشریفات

به مامانجونش زنگ زده میگه: میشه فردا بیاین خونه ما؟   اگه تشریف نمیارین، تشریف بیارین؟؟؟؟ بیارم؟؟؟ بیارهه؟؟؟؟؟ (سختی جمله باعث شده ضمایر قاطی بشه) تا بالاخره: بیاریم میگن باشه، شما تشریف بیارین  میگه نه، شما تشریف بیارین اگه تشریف نمیارین(اوووووووم)تشریف بیار،  دستتو بگیرم بیای؟؟؟؟؟؟؟؟ میگن آره بیا دستمو بگیر    میگه: نمیشه که ، من خونه خودمونم  پ.ن. موقع خداحافظی من گفتم شما دیگه تا دم در تشریف نیارین    و دست مادربزرگم رو موقع ورود باید گرفت               اینآ پیش درآمدهای بحث بالابود ******** یادت...
29 بهمن 1393

چه جالـَب!!

اخیرا یاد گرفته:"به خدا"     میگه: بخدا دیگه سیر شدم!! پ.ن. این لفظ ورد زبونم نیست، ولی انگار قرنی یه بارم که ناخودآگاه گفتم، باید اصل تقلید درموردش پیاده بشه ، حال هی من بگم دعا کنید من عاقبت بخیر بشم، هی شما دعا نکنید ****** ماشین جلویی راهنما زده، میگه: ماشینه چراغ میزنه، چه جالَــب!! ***** قبلترها هر ازگاهی که شیطنت آقای پدر گل میکرد ازش میپرسید: آبجی میخای، یا داداش؟   میگفت : نه چندشب پیش خونه اقوام، یه بچه سه ماهه دیده، اقوام هم که پایه ، : -میخای ببریش خونه؟      آره -داداش میخای؟          &nbs...
26 بهمن 1393

خستگی نوشت!!

پنج شنبه شب حدودای ساعت8-9شب بود که یه هویی (این یه هویی رو با تاکید بخون) ویروس سرماخوردگی برمن نازل شد از اونجا که تجربه ثابت کرده وقتی من ویروس سرماخوردگی میگیرم، کوثرجان ویروس "مامان" میگیره، سعی کردم بسیـــــــــار نامحسوس ازش دوری کنم ولی.. انگار باز موفق نبودم اوایل دیشب که کمی داغ بود به این فکر میکردم که یعنی ممکنه من باز بچه بیارم و این شرایط پراز دلهره رو خودخواسته تجربه کنم، اواخر شب که درجه حرارتش بالاتر رفت و با بروفن هم دوساعتی طول کشید تا کمی خنک بشه، دیگه به فکر هم نرسیدم حدودای 4بود که باز دمای بدنش رفت بالا و ... هی غلت میزد و بهونه میگرفت، بهش میگم چته؟    میگه: نــــــــــمی دونم...
21 بهمن 1393

دلتنگی

خاله اش براش یه شلوار خریده، بهش میگه شلوار مهنانی *** به باباش میگه: کجا میری؟ میگن میخام برم بیرون میگه: زوبی (زود)بیا    (آقای پدر در شرایط قندتوی دل آب شدن): چرا؟؟؟؟؟؟؟ میگه:  برا تو دلش تنگ شدم پ.ن. گاهی ضمایر رو قاطی میکنه *** براش کتاب داستانش رو خوندم، ساکت بود، فکر کردم زیادی طول کشیده خسته شده، وسطش گفتم خُــــــب؟ میگه: خب  (فهمیدم حواسش هست و براش داستان مفهوم بوده) بعد از من، شروع کرد خودش داستان رو خوندن، دقیقا سر همون صفحه، بهم میگه: خُــــــب؟ (انگار جزئی از داستانه) *** چندروز پیش در محل عروس میبردن، صدای هلهله شون رو که شنید میخاست بره ببینه، بارون شدیدی می اومدم...
13 بهمن 1393

تُپُل!!

آقای پدر تازه رسیدن خونه، میگه بیا قایم(آیم) موشک   میگن نه خسته ام بیا نقاشی بکشیم، میگه نه قایم موشک میگن نقاشی خونه برات میکشم هاااا  میگه نه قایم موشک میگن  ببین مامان رو هم برات کشیدم،  میگه اووووووووووم، مامـــــــــــــــــــآن بیا برام نقاشی بکش (از اونجا که سرگرم درست کردن غذا (مقوله مهم در زندگی آقایان ) هستم) آقای پدر میگن باشه بیا قایم موشک... (شیوه نوک آوت کوثرجانی ) ***** "اَلت زدم، مامان نماز خونده، من هِی اَلت زدم   وآآآآآآآآآآآه،  دوثر کو؟؟ هِی اَلت زدم  دیده اِه پایین تختم  خدا رحم کرد" این داستانی که کوثرجان به کرات برای مامانجون تعریف کر...
7 بهمن 1393

بزرگ شدن

لپمو میکشه، میگه: موش بخوردِت **** صغری: بهش گفتم وقتی بزرگ شدی میتونی آدامس بخوری کبری: احتمالا در موقعیتی که لازم بوده (مثلا وقتی پستونک میخورده، یا قرار بوده اسباب بازیهاش رو جمع کنه یا...)، مامانجون بهش گفته تو دیگه بزرگ شدی نتیجه: میگه آدامس بهم بده بخورم، من دیگه بزرگ شدم     مامان جون (با تاکید و قاطعیت تلفظ) گفتهههه *** طبق معمول در جریان بازی های قبل از خوابش پاش روی یکی از اعضای حساس فرود اومده، میگم قرار بود دیگه پاهات رو زیاد تکون ندی میگه: ای پای شیطون، شیطونی میکنه حیف که نذاشت این پای شیطون رو بخورم ---------------------------------------------------- پ.ن. گرچه به این پست ...
6 بهمن 1393

شایــــــَد...

 مقدمه: هفته پیش مریض بودم، بهش میگفتم نیا توی صورتم سرما خوردم، با بغض میگفت: دلم برات تنگ میشه پس از بهبودی: بهش میگم بیا بغلم، دلم برات تنگ شده، میگه: چقدر دلت برام تنگ میشه!! صورتمو می برم جلو تا بوسش کنم، میگه: نیا توی صورتم، سرما خوردم ******* براش چتر خریدیم (از بس حرص خورد که کلاه قرمزیِ توی تیتراژ برنامه شون زیربارون خیس (سیس) میشه) چندشب پیش موقع خواب بارون گرفت، نزدیک به خوابیدن بود، که با خوشحالی بلند شده: بارون میاد، با چترم بریم بیرون ****** بهش میگم: بابا نیست، رفته بیرون؟؟ میگه: شایـــــــــَد ***** تاب، بازی محبوب این روزهاست، عروسک ها، اسباب بازی های ریز و درشت، وحتی عکسش هم از این بازی...
30 دی 1393

عَجَـــــــــــب

چندروزیه شدید احساساتی شده، به کرات میگه: دلم برات تنگ شده، و خودشو می اندازه توی بغلم حتی دیشب چندبار از خواب بیدار شده، میگه : دلم برات تنگ شده ، بیا کنارم بخواب (وقتی از شدت غلت زدنش پرس میشم بین ایشون و آقای پدر، پایین پا رو برای خواب ترجیح میدم ) یا    دلم برات تنگ شده، آب بده، شیر بده من که از خدامه، ولی میترسم بچه ام کمبود محبت داشته باشه ******* بین حرفهاش یه هو میگه: عَجَــــــــــب!!   مثلا سرما خوردی؟؟ عَجَـــــــــــــــــــب     غذا سرد شده؟عَجَـــــــــــــب ******* میگه عسل گرسنشه، بچه ام بال بال میزنه ******* یه بار موقع بازی و قلقلک به جای من باباش قلقلک...
16 دی 1393

مادَََر

چندروزیه تا یه چیزی میشه میگه:مادَر      مثلا مادَر بهت گفتم مراقب خودت باش، مادَر بیا، برو و ... **** دیشب بارون اومده، میگه: بارون میاد، درختا تمیز میشن، آب میخورن، بارون خوبه          -یادم نیست آخرین بار کی اینارو براش تعریف کردم-     آخرشب که میخاسته بخوابه، انگار بارون هم باید بخوابه، میگه : بارون دیگه نیـــــــاد از شدت خوابآلودگی و خستگی هم این شده بهونه اش برای نق زدن ***** در ادامه سریال "قربونت برم" بهش میگم برم؟ میگه بروو    میگم برم؟ میگه لباس گرم نپوشیدی که.. باید یه بار بذارمش برم که دیگه از این ری...
15 دی 1393