کوثرجانکوثرجان، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

❤پرنسس کوثر❤

آآآآآآآآآی

تا رسیدم خونه با بغض میگه: مامان کجا بودی، نگرانت شده بودم *** داشت برام از بازیهاش با آقای پدر از صبح که من نبودم تعریف میکرد که آقای پدرِ در حال کتاب خوندن یه قسمت از حرفش رو اصلاح کرد. بهش میگه: شما کتابتو بخوون *** یادم نیست قبلا هم گفتم یا نه، توی خونه ما اینگونه است که: بعد از کار اشتباه ایشون، و ناراحتی من، (بعداز چند دقیقه)، جریان کاملا عکس میشه، یعنی کوثر میره رو دور گریه در حد هق هق!! و من باید آرومش کنم نه اینکه فکر کنید رفتار ما در اون حد خشنه 1 ، نه نازبانوی ما بسیار حســـــــــــاسه اخیرا در موقعیت هایی که حس میکرد زیــــاد ناراحت شدم، به جریان گریه اش، درد یه قسمت از بدنش هم اضافه میشد: آآآآآآآآآآآآآآآآ...
27 مرداد 1394

ماهی آت!!

تشنه اش شده، مامانجون میخان برن براش آب بیارن، میگه: شما زحمت نکشین موقع خداحافظی هم بهشون میگه: شما دیگه تشریف نیارین تا لب در *** هنوزم "ق" و "گ" رو به سختی تلفظ میکنه میگه -رفتم خونه خاله، مهدی (پسرخاله اش) اَش (غش) کرده بود --میگه اوخو (قوقو) اومده توی حیاط ---بابا داره اُرخان (قرآن) میخونه --اِرفتم (گرفتم) *** آخرشبه و پشت سر هم آب یا شیر طلب میکنه، بهش میگم: انقدر مایعات نخور (اگه اسمش بیاد حتما طالبش میشه)، میگه: چی؟ ماهی آت؟؟؟ *** مدتیه آخرشب ها کتاب میخونیم، کتاب های "می می نی" کم کم خودش هم حفظ شده، من که خسته میشم کتاب رو برمیداره، از هر صفحه ای هر جمله ای که یاد...
25 مرداد 1394

آینه ی همراه

با آقای پدر، رفتن توی حیاط  برای بازی: کوثر پله ها رو برای توپ بازی انتخاب کرده: آقای پدر: توی پله بازی خطر داره                   - نه، نداره - می افتی ها                                           - خب بیافتم!! - پات درد می گیره                 &...
18 مرداد 1394

حال!

بهش میگم ...(محل کارم) دعوام میکنن نرم سرکار، هی بمونم پیش تو     میگه: خب تو هم دعواشون کن **** حدودای ساعت 2 شب آقای پدر تذکر دادن که : بخواب میگه: حالمو گرفتی!! **** همچنان، چنان قربون صدقه عروسکهاش میره که من حسودیم میشه : قربونت برم، قربون دستهات برم، عزیـــــــــــزم، عسلم و ... **** کافیه گوشی دستم ببینه، میگه : یه لحظه بذااااااااار    یا بذار یادت بدم، ببــــــــــــین (و همه برنامه ها رو مرور میکنه) **** خوابآلود که میشه (چیزی حدود ساعتهای 1تا2 نیمه شب) بهونه گیر هم میشه، اونم از نوع ...: چرا صندلی راه نمیره، من میخام راه بره یا چرا خود بطری آب، آب رو نمیریز...
11 مرداد 1394

پستووووووووونک

همسایه مون اسمش هست "جمیله خانوم"     کوثر بهش میگه: جِنیم خانوم *** بادکنکش رو محکم به اینطرف و اونطرف میزنه، میگم: می پُکه هااااااا، میگه: انشالا نمی کُکه *** میگه: بریم دستهامو بشورم، میکدوب رفته بهش *** لبه تخت ایستاده، سکندری میخوره، میگه: داشتم می اُفتم *** رفتیم توی حیاط خونه مادرجون، سوووووووووووسک روی دیواره، میگم به عمو بگو بیاد سوسکه رو بکشه ، میگه: نــــــــــــــــه، گناه داره، میخاد بره به بچه هاش غذا بده و ...   خلاصه شاهنامه ای سرهم میکنه بعد از چند دقیقه می افته به جون مورچه ها، و توی آب غرقشون میکنه که: مورچه ها رو کُشیدم میگم: گناه دارن و .... میگه...
14 تير 1394

باور نمیکنم!!

داره بستنی میخوره، آقای پدر بهش میگن: بستنی میخوری    میگه: اوهوووووم     میگن: خوشمزه است؟ میگه: اوهووووووووم     میگن: اوهوم نه بله     میگه: دهنم پره هاااااااااااااااااا من: پ.ن. هرچی به سلولهای خاکستریم فشار آوردم یادم نیومد، تا به حال بهش تذکر داده باشم، ولی یادم اومد که هفته پیش چنین دیالوگی بین من و آقای پدر رخ داده **** رفتیم خرید، از اینکه مثل بزرگترها رگال ها رو بررسی کنه، لذت میبره یه بلوز برداشته، میگم این که اندازه شما نیست، اندازه مامان هاست   میگه: پس من چی؟؟؟؟؟ پ.ن. خوبه شب قبلش لباس خریده ***** یه دست بلوز، شورت پ...
3 تير 1394

رامبوووووووود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بهش میگم چرا گل سرت خیس شده؟   میگه: خب آب خورده دیده **** میگم: بازی و شیطنت بسه، دیگه وقت خوابه     میگه: دیده آخرشبه، بایـــــــــــــــــــد!!! شیطونی کرد **** میگه: رامبد جوان هستم، اینجا خنداونه است و 1 **** به اصطلاح آینده نگری نمودیم، و قبل از ماه رمضان سه چرخه ببخشید سه خرچه خریدیم، که در عصرهای طولانی یاریگرمان باشد، وکمی از شیطنتهاش کم کنه همون ساعات اول، پشیمون شدیم ، کارمون شده خانوم رو هل بدیم، و تمـــــــــــــام زوایای خونه رو زیرپا (زیرچرخ) بذاریم، و البته هر ازگاهی هم جوابگوی نق و نوق ها و زورگویی هاش باشیم که:  چرا نمیشه با سه چرخه ی مثلا با ابعاد دو متر در سه م...
30 خرداد 1394

خواب و بیدار 2

این خوابیدن ما هم داستانی شده برای خودش مثلا من زودتر خوابیدم، قرار شده کوثر با آقای پدر بازی کنن، خسته که شد بیاد بخوابه اومده باهام حرف میزنه، میگم: من خسته ام میخام بخوابم    میگه: باشه، رو به طرف من بخواب بعدم کمر فابریک ما شده سرسره ی خانوووووووووووم    تا صدای آخی، اوخی ازم بلند میشه، میگه : تو خوابی، سروصدا نکن دیگه اجبارا آخ و اوخمان تبدیل میشود به خنده ای ملیـــــــــح میگه: تو خوابی هاااااااااا، توی خواب نخند . . . این بازی که براش تکراری شده میگه: مامــــــــــــــان بیدار باش دیگه!   تقریبا بعد یه ساعت چشمهاش روی هم میره، در حالیکه هنوز با دستش بیرون اتاق رو نشون...
18 خرداد 1394