کوثرجانکوثرجان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

❤پرنسس کوثر❤

شهرزاد!!

آخر شبه، میگه بینیم میخاره، اون شربت قرمزه رو بهم بده- حالا قبلا با کلی مکافات میخوردش- میگم: چیز خاصی نیست، اگه فردا هم ادامه داشت، شربتت میدم، اصرررررررررررار میکنه از اونجا که احتمال سرماخوردنشو میدم، میرم شربتو میارم.. بعدبهش میگم: امروز احتمالا باز بدون لباس رفتی بیرون؟ میگه: نه میگم: پس شاید لباست خیس بوده، سرما خوردی، میگه: نه دنبال دلیل جدید میگردم که میگه: رفتم آب بخورم، رفت توی بینیم!!!   پ.ن. میدونه من با آب بازی موقع مسواک مخالفم، میخاد سریع اثراتش رو پاک کنه *** میگم: نزدیک بود لیوان آب بریزه هاااااااااا               میگه: نه، نم...
25 بهمن 1394

هُملت

اخیرا وقتی کاری رو مایل نیست انجام بده، خجالتی میشه میگم کتابو از عمو بگیر             میگه: من خجالت میکشم،  اما موقع بازی با گوشی عمو، شجاع میشه میگم بیا بوست کنم (میدونه از نوع چلوندنه) میگه: نه، خجالت میکشم *** میگه: اگه زحمتی برات نیست، لطفا یه لیوان آب بهم بده *** رفتیم تولد خواهرزاده ام، آخرشب به همه میگه: فردا هم تولد منه، بیاین خونه مون بعدم به من میگه: همـــــــــــــه رو دعوت کردم فردا صبح علی الطلوع: چرا مهمونها نیومدن؟ کیکم کووووووووو؟ شمعم کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ *** میگم: میخام املت درست کنم        ...
12 بهمن 1394

مامانِ گل:))

رفتیم پارک، چندبار تصمیم گرفتم که برگردیم، ولی همون دوتای مذکور (توی پست " چاه نکن ") رو با انگشتاش نشون میده که همین دوتا رو بازی کنم وسط بازیهاش میگه: چه مامان مهربوووووووووونی دارم مــــــــــــــــــــــــــن! و اینگونه میشود که پارک نیم ساعتی ما، بیشتر از دوساعت  طول میکشد **** عکسهای عروسیمون رو دیده، میگه: پس من دوجا بودم؟؟؟؟؟؟ *** براش کتاب "عروسی خاله سوسکه و آقا موشه" رو میخونم، سوالهاشو که یادم میاد، توضیح میدم که ببین، بچه شون توی عروسیشون نیست، پیش خداست، بعدا از خدا میخوان، که بیاد پیششون، مثل من و بابا یه کم فکر میکنه، میگه: ولی من غصه میخوردم      میگم: کِی...
20 دی 1394

سه در سه در سه:)))

نسبت به بلند و کوتاهی موهاش حساس شده، هر کاراکتر کارتنیِ موبلند توجهش رو جلب میکنه، و میخاد که موهاش هم اندازه اون بشه *** خواهرزاده ام رو خیلی دوست داره، بهش میگم:"صادق" پسر خوبیه میگه: پســــــــــــــــر؟!!!! نه،"صادق" دختر خوبیه، من دوسش دارم   قرارشده با آقای پدر درس بخونن، و آقای پدر با تاخیر آمده سر درس و بحث! نزدیک به ربع ساعت بهونه میگیره که چرا دیر کرد، من میخواستم اون موقع، و همون مکانِ خاص بیاد درس بخونیم دلایل منطقی که جواب نمیده، هرچی به ذهنم میرسه رو میکنم:  ببخشیدکه دیر شد؛ آقای پدر داشت کیفش رو آماده میکرد؛ سرویس دیر اومد، آقای پدر دیر کردن؛ من به جای ایشون می...
23 آذر 1394

چرا؟؟؟

به آقای پدر میگه: کجا میری با این همه عجله؟؟؟ *** بهم میگه: اون روزها که من پیش خدا بودم، هنوز پیش تو نبودم، فلان کارو انجام دادم *** رفتیم یه مهمانی که موهای میزبان بلند بوده، بعد میگه مامان بذار موها بلند بشه تاااااااااا اینجا،و با حالت ناز موهای بلند روی صورتش (مثلا)رو کنار میزنه *** ساعت 12 و اندی از شب گذشته رو نشون میده، و کوثر هنووووووووز مشغول بازی میگم: من دیگه خوابم میاد             میگه: چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ *** خواهش نوشت: این پست بیشتر بهانه بود برای التماس دعای خیرتون، برای پدربزرگ کوثر، که یه هفته ایه بیمارستانه   ...
10 آذر 1394

د مثل ...

دارم با خواهرم تلفنی صحبت میکنم-سر یه موضوع حساس- دستمو میگیره میبره تو اتاق، عروسکشو نشون میده که مریضه و تب داره، میگه آقای دکتر معاینه اش کن، دهنش رو ببین، گوشش رو هم، چی؟ عفونت کرده؟ آمپولش بزنم؟ نه لطفا شربت بدید و ... گیج گوشی رو قطع میکنم، میگم: نمیدونم چشه             میگه: باشه، میرم یه دکتر دیگه *** میگه: دارم سِدسِده میکنم! *** میگه: ماشین دوستم خراب شده، میای درستش کنی     میگم: من دارم غذا درست میکنم، زنگ بزن مهندسش بیاد تلفنو برمیداره، به مهندسه میگه: میدونم شما بلدی، ولی من به یه آقای دیگه گفتم درستش کرد!!! *** از آقای پدر ...
27 آبان 1394

بِبَشید!!

از ظهر مذاکرات طولانی سر بازی کردن تو حیاط داشتیم ولی باز اواخر شب میگه: دلم میخاد برم تو حیاط توپ بازی کنم       میگم: باشه من با دلت حرف میزنم و شروع میکنم روضه خوانی برای دلش که : هوا سرده و سرما میخوری و ... هنوز موعظه ام تموم نشده که میگه: من بهش گفتم هوا سرده، ولی دلم دیگه، میخاد     کاملا مشخصه حروفی از حرفهام رو نشنیده *** هنوز جمله نهی ایم توی دهنم هست که داره اون کار رو انجام میده و بعدم بلافاصله : بِبَشید پ.ن. منتظر راهنمایی هاتون برای رفتار صحیح در چنین موقعیت هایی هستم *** برای یه کار اداری، عکس جدید گرفتم، عکس ها رو برداشته رفته سراغ آقای پدر: میگه: باب...
26 آبان 1394